top of page

بی عشق نمی‌توان نفس زد

پا بر سر کوهی هیچ‌کس زد


تا بلبل عشق پَر بریزد

گل خیمه میان خار و خس زد


آن دل که نبود مست دلبر

هر حرف که گفت از هوس زد


از شادی و وجد مرغ دل بود

هر بال و پری که در قفس زد


تا عشق نهاد رو به کویم

از پیش بساط عقل پس زد


بر کشور دل به حکمرانی

هر سو ره مفتی و عسس زد


گم شد دل نوربخش در عشق

چندان که به یاد او نفس زد

bottom of page