top of page
دلی بردی از من به یغما شکسته
سری دادی از سنگ سودا شکسته
به کوی وصالت به خون صدهزاران
دل و جان فتاده سر و پا شکسته
مرا عشق رویت به توحید خوانده
که بتهای پنهان و پیدا شکسته
من از عین مستی بریدم ز هستی
که گویی حبابی به دریا شکسته
حوالت به خمخانهام داده ساقی
که گم کردهام جام و مینا شکسته
مگر باز بینم عیان گنج جانان
که جانم طلسم من و ما شکسته
تو را نوربخش این جهان بود خوابی
در آن خلق مفتون و دلها شکسته
bottom of page