top of page
ای اهل صفا دل سخن از عید شنیده
گاه طرب و شادی و امید رسیده
آن دیده که از تیرگی شام ببستند
اینک بگشایند که خورشید دمیده
مستانه بکوبید و بخوانید و برقصید
زیرا که دم رفته کسی باز ندیده
دی رفته ز فردا خبری نیست که امروز
هنگامهٔ شادی بود و روز گزیده
این عید غنیمت بشمارید که صوفی
نقد دو جهان را به دمی باز خریده
افتاده به دام من و مایید پریشان
آسوده دلی کز همه جز دوست بریده
گر نور ببخشند تو را از تو بگیرند
زان مرغ دل ماست که از لانه پریده
bottom of page