top of page

بشنو اکنون تا بگویم کیست پیر

گر چه در غوغای هستی نیست پیر


کیست پیر؟ آن عارف گم‌کرده خویش

کو ندارد جز خدا آیین و کیش


کیست پیر؟ آن کز تو دور اندازدت

خالی‌ات از خود، پر از حق سازدت


کیست پیر؟ آن رهرو راه خدا

رهنما و راه‌دان، دردآشنا


کیست پیر؟ آن‌کس که شد در سرّ سر

نیست او، حق است در وی مستتر


کیست پیر؟ آن‌کس که محو و فانی است

محو حق و فانی ربانی است


کیست پیر؟ آن‌کس که با یاد خدا

فارغ است از یاد دیگر یادها


کیست پیر؟ آیینهٔ پیدای دوست

نیستش در سینه جز سودای دوست


کیست پیر؟ آن‌کس که از حق پیر شد

در کمند عشق او نخجیر شد


پیر آن باشد که از خود رسته‌ است

دست دل بر دامن حق بسته‌ است


پیر باشد پیر عشق و وجد و حال

نیست او پیر از گذشت ماه و سال


رند هستی‌سوز و بی ما و من است

دیدهٔ جانش ز جانان روشن است


همچو خاک افتاده و جاری چو آب

نور می‌بخشد به مثل آفتاب


گرچه بودِ اوست در دنیای بود

در حریم حق ندارد او وجود


وز نگاهی باز یابد کیستی

اهل عشق و مستی‌ای یا نیستی


هست در جانت نشان از سوز و ساز

یا که هستی بندیِ دنیای آز


پیر حق اهل گزاف و لاف نیست

پای‌بند درهم اوقاف نیست


از نمود خویش اگرچه نادم است

مجری حق است و اینجا خادم است


دعوی کشف و کرامت کی کند

دم‌به‌دم از خود حکایت کی کند


بی‌نمود و نیست باشد در جهان

گرچه باشد روح روح و جان جان


مظهر حق جلوهٔ وحدت بود

دور از هستی و از کثرت بود


خورده از کندوی حق شهد شهود

رسته از بیش و کم و بود و نبود


پیش او جز حق نیرزد یک پشیز

از همه ببریده و از خویش نیز


این چنین پیری به وحدت رهنماست

گر به پای او سر اندازی رواست


* * * * *


بشنو اکنون تا بگویم بیشتر

از گروهی خاص از پیران شر


داعیانی در کمند نفس گیر

خویش را بیهوده می‌‌خوانند پیر


سفره‌داری کار این پیران بود

این عمل خود نیز بهر نان بود


صبح و شام اظهار هستی می‌کنند

باده نانوشیده مستی می‌کنند


مرشد خلق‌اند و در کار رشاد

گرچه آنان را نبوده اوستاد


ای برادر چشم دل را باز کن

دور خویش از خلق افسون‌ساز کن


گوش حرف مفلسان دون مده

پای در دنیای رمالان منه


حیلهٔ بسیار در کارت کنند

در کمند نفس بیمارت کنند


آن زمان کآگاه گردی چاره نیست

در کفت جز یک دل آواره نیست


جان و مال و عمر از کف داده‌ای

از طریقت نیز دور افتاده‌ای


این چنین پیران که گویند عالم‌اند

وز ضلالت جاهل‌اند و ظالم‌اند


پیرو نفس خود و سوداگرند

مال خلق ساده‌دل را می‌برند


دعوی عشق و سخن‌دانی کنند

صحبت بیجا ز نادانی کنند


نام درویشی به خود بنهاده‌اند

در پی اغوای خلق ساده‌اند


دستیارانی زبان‌باز و عجوز

گرد ایشانند دائم شب و روز


از کرامات و شفا دم می‌زنند

طعنه بر عیسی‌بن‌مریم می‌زنند


دعوی اینان فقط قیل است و قال

مقصد ایشان بود مال و منال


* * * * *


این شنیدستم که پیری پاک‌باز

همسفر شد با فقیری بندباز


کرد خود را کم‌کمک نزدیک‌تر

راز خود با پیر گفتی بیشتر


قاتل و جانی و قدرت‌خواه بود

در دیار خویش عالی‌جاه بود


لیک شیخش مرده و پیری نداشت

در طریقت مانده تدبیری نداشت


پیر پرسیدش: چرا حیران شدی

چون شد از آن فرقه روگردان شدی؟


گفت: دل شیدا شد و یاری نکرد

جانشین‌اش را خریداری نکرد


او نبود آن شیخ قدرتمند و مست

چون نهم در دست یک بیچاره دست؟


پیر گفتش: با امیری دست ده

در طریقت پای خود دیگر منه


تو پی زور و زری و قیل و قال

با چنین حالی ز بی‌پیری منال


زاغ جز با زاغ در پرواز نیست

بلبلان را غیر گل دمساز نیست


* * * * *


فاش می‌سازم کنون رازی دگر

گوش جان بگشای تا یابی خبر


خلق بسیاری خریدار بت‌اند

از دل و از جان هوادار بت‌اند


این گروه از مردمان بت‌پرست

در پی بت می‌روند آنجا که هست


در حقیقت ساجد خوی خودند

پیرو آیینهٔ روی خودند


گرچه دارند آن‌همه مولا و پیر

در هوای خویشتن هستند اسیر


* * * * *


ای که داری سینه‌ای پر سوز و ساز

دل به پیران دغل هرگز مباز


وز درون خویشتن حق را بجو

پیر بی‌هستی ندارد های‌وهو


عشق‌بازی کار هر دلال نیست

عاشق حق در پی دجال نیست

bottom of page