بشنو از ساقی که غوغا میکند
مشت مستان دغل وا میکند
گوید این خلقی که مستی میکنند
در عمل اظهار هستی میکنند
های و هوشان نعرهٔ نفس و هواست
نی ز سوز جان، نه از درد خداست
مست هستند از می کبر و غرور
از خم و خمخانهٔ عشقاند دور
* * * * *
من به هر جامی کجا ریزم شراب
بادهٔ من نیست در جو همچو آب
تا نبینم طینت آمادهای
کی به جام کس بریزم بادهای
در بهای قطرهای از بادهام
بایدش هستی کند آمادهام
هرکه را خواهم دهم ناب صفا
اولش از ما و من سازم جدا
نشئهٔ جام من از خود بیخودیست
مستیاش زایل نگردد سرمدیست
حال بشنو قصهٔ جمعی دغا
پیر میخوانند خود را از ریا
جمله در اندیشهٔ طراریند
از صفا و از حقیقت عاریند
بندهٔ نفس و هوا و ما و من
مرشد خلقند با اطوار و فن
از می خودخواهی و کبرند مست
در فریب خلق چست و چیرهدست
جامشان از بادهٔ معنی تهیست
ادعاهاشان تمام از ابلهیست
* * * * *
از ولا گویند با صد طبل و کوس
گردشان یک مشت ابله پایبوس
گرچه میدانند خود را بایزید
باطنی دارند مانند یزید
مردمی اهل هوا در بندشان
با خبر از حیله و ترفندشان
گردشان جمعاند بهر جاه و مال
از کرامت قصه میگویند و حال
صحبت است از معجزات و از مقام
حیله میورزند با افراد خام
تا عوامالناس را گرد آورند
با هزاران مکر در دامی برند
این دغلکاران اسیر شهوتاند
آیت جهل و ریا و غفلتاند
* * * * *
آری این هستان نه مست بادهاند
در کمین خلق عام و سادهاند
بادهٔ من نشئهبخش غول نیست
بزم وحدت جای گیج و گول نیست
اصل وحدت مستی و بیخویشی است
نیست بودن مایهٔ درویشی است
صوفیان را راه و رسم اولیاست
ترک خودبینی و ترک ادعاست
* * * * *
آنکه آید از تظاهر در نماز
نیست مست عشق و هست او حقهباز
گرچه او تفسیر قرآن میکند
باطناً تسخیر نادان میکند
سفرهاش گر هست رنگین ز آب و نان
هست دست او به جیب این و آن
* * * * *
دیگری گر دعویاش درمانگریست
درحقیقت پیشهاش ویرانگریست
لاف از درمان کور و شل زند
حرفهای یاوه و مهمل زند
خود مریض است و پی درمان خلق
میکند بیمار، جسم و جان خلق
* * * * *
دیگری سر مینماید بازگو
سرّ نفسانی بود نی سر هو
هر زمان که نفس تأییدش کند
کاشف سر، صاحب دیدش کند
بیخبر از حیلههای نفس دون
خویش را میخواند ابله ذوفنون
* * * * *
وآن دگر چون خویش را خواند ولی
میکند افسون به اذکار جلی
های و هو با خلق احمق میکند
جمله را بیگانه با حق میکند
این چنین ذکری پی دود و دم است
یعنی ای مردم وجوهاتم کم است
* * * * *
آن یکی بیند برای خلق خواب
همچو مستان سر دهد در پیچ و تاب
که منم انسان کامل در جهان
نیست همچون من مرادی این زمان
* * * * *
وآن دگر پوشد به خود جامهٔ سپید
تا که زنگار دلش ناید پدید
از تظاهر میکند اسپید دلق
تا بیندازد به دام خویش خلق
مینداند کار دل دور از ریاست
رنگ بیرنگی لباس اولیاست
* * * * *
یا به نام مکتب عرفان حق
میکند از قصه پر چندین ورق
تا مگر راضی شود ما و منش
مایهٔ اصلیست نفس پر فنش
مقصد و مقصود، خلق بیخبر
تا که در پایش بریزد سیم و زر
* * * * *
گوشهای دیگر یکی مردمفریب
دام او باشد سخنهای غریب
مینشیند در بساط دود و بنگ
سادگان را میکند اینگونه رنگ
بر فلکشان میکشاند با علف
مال و جان جمله را سازد تلف
ادعاها میکند در کار خویش
هست آنها معجز بنگ و حشیش
* * * * *
دیگری تا صحبت از عرفان کند
شارب مخصوص آویزان کند
اینکه هر کو نیستش تاب سبیل
کی تواند شد به راه حق دلیل
میکند گیسو رها همچون زنان
که منم صوفی کامل در زمان
نیست کس در راه درویشی مجاز
بی سبیل و شارب و زلف دراز
* * * * *
وآن دگر داد از شریعت میزند
در نهان دم از طریقت میزند
باد اندازد به زیر غبغبش
در عیان مغرور دین و مذهبش
تا که از تکفیر مفتی وارهد
هرچه او میخواهد انجامش دهد
بندهٔ دنیاست نزد خاص و عام
گرچه از وارستگی گوید مدام
تا مگر مقبول افتد پیش خلق
در امان ماند ز زهر نیش خلق
هست سرمست ریا این حیلهگر
مقصدش اغوای جمعی بیخبر
* * * * *
آری این مستان بری از نشئهاند
گرچه نام مست بر خود مینهند
نیستند این قوم دون دلدادهای
از خم وحدت نخورده بادهای
جمله از عشق الهی بیخبر
مست هستی با هزاران شور و شر
در سبوشان بادهٔ گلرنگ نیست
بادهٔ تزویرشان جز رنگ نیست
میکنند آلوده بس پیمانهها
با دوصد نیرنگ و با افسانهها
جام این نا بخردان خودپرست
از خرافات و دغل بازی پر است
* * * * *
هرچه نیرنگ و تکلف میکنند
گرچه با نام تصوف میکنند
نیست راه حق، تصوف نیست آن
ای برادر قدر عشقت را بدان
نشئهٔ حق از دغلبازی جداست
آدمیت مذهب و آیین ماست
بادهٔ ما مستیاش صلح و صفاست
مایهٔ صلح و صفا، مهر و وفاست
مذهب عشق است و با تأیید حق
تا ابد جاوید ماند این سبق