top of page

آن‌که دیروز به صد عشوه من و ما می‌کرد

دیدم امروز همان بود و خدایا می‌کرد


گفتمش باش ز ستاری حق شکرگزار

ورنه این خیره‌سری مشت تو را وا می‌کرد


عقل گمراه که مشهور به بدنامی بود

عشق را پنجه درانداخته رسوا می‌کرد


خرمن هستی او رفت به آخر بر باد

گرچه در خلوت از این واقعه حاشا می‌کرد


می‌زد از رسم جنون دفتر دانش را خط

عاقل از دایرهٔ عشق تماشا می‌کرد


عشق را شیوه خموشی‌ست به سرحد کمال

ورنه در لطف سخن معرکه بر پا می‌کرد


کشتهٔ عشق ندارد هوس گفت و شنود

نوربخش ار نبد این قاعده غوغا می‌کرد

bottom of page