top of page
سیل سلوک حالت سرجوشی آورد
بحر فنا سکوت و فراموشی آورد
در جمع اهل حال خموشی بود مقال
آن بزم کثرت است که درگوشی آورد
جامی زدیم و مست فتادیم تا ابد
کو بادهیی که اینهمه مدهوشی آورد
نبود عجب که خویشتن از یاد بردهایم
آری خیال دوست فراموشی آورد
بود از ازل نصیب که بنشستهام مدام
پای خمی که عادت می نوشی آورد
رؤیای عشق روی حقیقت عیان کند
گر خواب عقل خفتن خرگوشی آورد
گر نوربخش این غزل از روی شوق گفت
سیل سلوک حالا سرجوشی آورد
bottom of page