top of page
یار سرمست من از خانه برون آمدهبود
دل سودازده در بند جنون آمدهبود
در نظر داشت هزاران نگه سحرآمیز
دل خلقی به تمنای فسون آمدهبود
آفرینش قدمش را نتوانستی دید
هستی از حشمت او خوار و زبون آمدهبود
صدهزاران مه و خورشید به راهش نگران
در رکابش ز حد افلاک فزون آمدهبود
الف قامت او کرده قیامت بر پا
کمر کون دوتا گشته و نون آمدهبود
پای هر راهرو تیزتک افتاده ز راه
سر هر مرد سرافراز نگون آمدهبود
من بیچاره به حسرت متحیر بودم
یار بیچون به شهود همه چون آمدهبود
نوربخش از ره شوریدهسری مینالید
اثر خون دل از دیده برون آمدهبود
bottom of page