top of page

نیشم زنند خلق و مرا نوش می‌شود

وآن هم نمانده یاد فراموش می‌شود


روشنگرم ز مهر چو رخ می‌نمایدم

شمع وجود یکسره خاموش می‌شود


گوید به هوش باش که می‌آیم از درت

چون پای می‌نهد ز سرم هوش می‌شود


گوید بگو که می‌شنوم هرچه گفتنی‌ست

جان و دلم به گفتهٔ او گوش می‌شود


گویم چرا از چهره نمی‌افکنی حجاب

می‌گویدم چرای تو روپوش می‌شود


ساقی تأملی که نیازی به باده نیست

دل از خمار چشم تو مدهوش می‌شود


تا نوربخش فارغی از یاد غیر او

نیشت زنند خلق و تو را نوش می‌شود

bottom of page