top of page

بحر بی‌نشانی

غرق بحر بی‌نشانی غافل از خویشم دگر

بی‌خیال از کائناتم چیست تشویشم دگر


مدتی باشد که با یادش ز خود بیگانه‌ام

منفعل هرگز نسازد نوش یا نیشم دگر


دل ندارد مذهبی در عالم دیوانگی

از چه می‌پرسند جمعی عاقل از کیشم دگر


برد جانانم به یغما جان و دل را از کفم

با من مفلس چه گویی از کم و بیشم دگر


می‌زند دلدار اگر انگشت بر سیم جنون

مرهمی خواهد گذارد بر دل ریشم دگر


نوربخشا خون ما را ریخت جانان بی‌دریغ

تا بگوید یاد مشتاقان درویشم دگر

bottom of page