top of page

تا ریختیم هستی خود را به پای دل

بیگانه از خودیم و شدیم آشنای دل


چندان‌که هر کسی نظرش سوی قبله‌ای‌ست

ما راست قبله عشق وحریمش فضای دل


باشد که دوست پای نهد در درون دل

کردیم هرچه بود برون از سرای دل


قلبی که می‌شناسی در سینه نیست دل

دل عرش اعظم است و مقام خدای دل


در حبسِ تن شهود نکردند مرغ جان

در بند جان پدید نیامد همای دل


تن‌های بی‌شمار در این ره بخون تپید

بس جان عاشقان که فدا شد برای دل


تا نوربخش از سر کوی من و تو رفت

خوش آرمید در حرم کبریای دل

bottom of page