top of page
زده سرپنجهٔ تقدیر چنان آب و گلم
کز خود و هستی خود فاش بگویم خجلم
کیستم؟ بی سر و پایی که ندانم سر و پا
زآتش عشق شب و روز به جان مشتعلم
ذرهای رقص کنانم به هوایی که مپرس
گفتمت ذره و از گفتهٔ خود منفعلم
به هواخواهی او شمعصفت میسوزم
شعلهای هستم و زین جلوه سراپا کسلم
من و ما بود گناهی که نمیبخشد دوست
به نگاهی بنمود از من و ما منفصلم
رفت سی سال مرا گر چه بسی سال گذشت
حالیا بیخبر از نوبت سی یا چهلم
نوربخشم نه، کیم؟ هیچ، چه بودم؟ سایه
چه شدم؟ محو، پی که؟ پی آرام دلم
bottom of page