top of page

ما را خبر مپرس که فرزانه نیستیم

رخ را ز ما مپوش که بیگانه نیستیم


خونین‌دلیم و گریه نداریم همچو شمع

سوزیم در نهان و چو پروانه نیستیم


ما را که شیخ شهر به دانش ستوده‌است

دیوانه بود گفت که دیوانه نیستیم


ساقی حواله داد به خمخانه تا شنید

قانع به جام و ساغر و پیمانه نیستیم


در خم فتاده‌ایم که مستیم و سرخوشیم

جز نقد می‌فروش به میخانه نیستیم


افسانه بود عاشق و معشوق و دفترش

بر هم زدیم و بر سر افسانه نیستیم


گنج است عشق و عاشق و معشوق هم طلسم

در جست‌وجوی گنج به ویرانه نیستیم


گویی که نوربخش چرا دل به عشق داد

گفتیم ما که عاقل و فرزانه نیستیم

bottom of page