top of page
ما گدایانِ دَرِ عشق که از خود بدریم
همه در شهر غریب و همهجا دربهدریم
زاهدا حور و بهشتش به تو ارزانی باد
ما بجز خاک درش راه به جایی نبریم
ما و مستی و جنون، شیخ و مناجات و دعا
او چه دارد خبر از ما که ز خود بیخبریم
گرچه در راه وفا پای ز سر نشناسیم
مفتی بی سر و پا دیگر و ما هم دگریم
در خرابات فنا دیدهٔ خودبین بستیم
تا که با دیدهٔ او باز به رویش نگریم
با چنان فرِ همایی که به عشقش داریم
از سر کوی محبت به هوایی نپریم
نوربخش از همه برخاست چو با دوست نشست
گفت جز دوست نخواهیم و به چیزی نخریم
bottom of page