top of page
عمریست که ما در قفس خویش اسیریم
پیداست که در دام خود آرام نگیریم
ای شاهد خوبان نظری جانب ما کن
رحم آر که در کوی تو مسکین و فقیریم
ای پیر جوانبخت که هیچت سَرِ ما نیست
برناست دل از عشق تو هرچند که پیریم
تا مهر تو روشنگر کاشانهٔ دل شد
آسودهسر از مفتی وفارغ ز امیریم
تا بانگ سروش از در میخانه شنیدیم
بیگانه ز آوای بم و نغمهٔ زیریم
بازآی و بگیر این من و ما را که تو باشی
دیریست که از هستی خود خسته و سیریم
دست از همه شستیم مگر نور ببخشی
سر داده به راه تو، به پای تو بمیریم
bottom of page