top of page
به هستی عشق میورزم که هستی را تو جانستی
مرا هرجا تویی پیدا و هرسویی عیانستی
روان تا با خودم بیچاره و حیران و دلریشم
به جان تا بی خودم شادم که روحم را روانستی
مرا در دیده و دل آشکارا نیست جز رویت
که هم در ظاهری پیدا و در باطن نهانستی
تویی منظور هر ناظر، تویی مشهود هر شاهد
نمودت پیکر هستی بُود، بودِ جهانستی
تو را در چند و چونی آدم عاقل چه میجوید؟
برون از وهم و پنداری بری از هر گمانستی
ز دنیای من و تو تا شدم بیرون عیان دیدم
به هر کویی نشانت را اگر چه بینشانستی
دل آوارهام را نور بخشیدی که دانستم
مرا در هر دیاری هم پناهی هم امانستی
bottom of page