هو چو رخ را به کس عیان ننمود
لاجرم کس به هو زبان نگشود
اولیا را خدای غیب و شهود
از هویت چنین خبر فرمود
او بود او جز او نخواهد بود
میگذشتم ز کوی میخانه
فارغ از گفتوگوی بیگانه
مستی آگه سرود، مستانه
نیست در جام ما جز او موجود
او بود او جز او نخواهد بود
دیر را عارفانه گردیدم
آتشی گرم شعلهور دیدم
گفت پیر مغان به تمهیدم
اوست مقصد، بهانه آتش و دود
او بود او جز او نخواهد بود
پس به مسجد شدم سوی محراب
تا از او گیرم از امام جواب
گفت بیرون شو از خطا و صواب
تا ببینی به دیدگان شهود
او بود او جز او نخواهد بود
در کلیسا شدم به نزد کشیش
گفتمش بازگوی از کم و بیش
گفت نشتر مزن بر این دل ریش
که ز تثلیث یک بود مقصود
او بود او جز او نخواهد بود
بتپرستی به پای بت حیران
دست بر سینه دل پر از افغان
فاش میگفت و دیدهاش گریان
که تو هستی بهانه، او معبود
او بود او جز او نخواهد بود
عاشقی گرم ترکتازی عشق
رخ او مات شاهبازی عشق
لاغر از سوز جانگدازی عشق
بود حرفش: جز او بود مردود
او بود او جز او نخواهد بود
شوخ و شنگی گرفته چنگ به دست
چنگ میزد به چنگ خود سرمست
گفتمش خاطرت از او چون است
چنگ را کرد نغمهخوان و فزود
او بود او جز او نخواهد بود
فیلسوفی نشسته کنجی مات
متفکر ز راز مرگ و حیات
چونکه جویا شدم از او به نکات
گفت فکرت در او ندارد سود
او بود او جز او نخواهد بود
عارفی بود چشم دل روشن
گفتمش بازگو ز دوست به من
گفت برخیز و بین کنار چمن
گل و بلبل گشوده لب به سرود
او بود او جز او نخواهد بود
احدیت نشان او دارد
واحدیت بیان او دارد
قل هوالله زبان او دارد
زو بود نوربخش رب ودود
او بود او جز او نخواهد بود