top of page
دلآزردهای ژنده و نیکخو
که دائم سگی بود همراه او
به جاه و به مالش نبود اعتنا
نمیبرد پیش کسی التجا
نبودش شب و روز پروای نان
ولی بهر سگ باز کردی دهان
یکی گفتش ای مرد عالمستیز
برای سگی آبرو را مریز
تو کز بینیازی خدایی کنی
چرا بهر یک سگ گدایی کنی
چو بشنید این گفته آن دردمند
چنین داد پاسخ به صد آه و درد
گر از خود برانم من این آشنا
کسی نیست تا دوست دارد مرا
که سگ در وفادار بودن سر است
از این مردم بیوفا برتر است
bottom of page