top of page

بشنو از نایی

بشنو از نایی رموز عشق را

قصهٔ پر ساز و سوز عشق را


نغمهٔ نی ماجرای نایی است

مستی و شیدایی و رسوایی است


از دم نایی بود غوغای نی

آتش او افروخته در نای نی


آنچه را نایی حکایت می‌کند

نی به نالیدن روایت می‌کند


ور نه نی خود چوب خشکی بیش نیست

دادش از بیداد و از تشویش نیست


* * * * *


بشنود گر گوش جانت وای او

باخبر خواهی شد از هیهای او


گویدت گر بند بندم در نواست

نیستم من، زو همه صوت و صداست


سال‌ها بودم نی‌ای بی برگ و بر

زرد‌رویی بی‌نصیب و بی‌ثمر


دور بودم از حقیقت در مجاز

بود جانم بی‌خبر از رمز و راز


عاقبت دل دادم و جان باختم

خویش را دور از من و ما ساختم


آشنا تا با لبان وی شدم

شاخه‌ای خودروی بودم نی شدم


خود شکستم تا وصالش داد دست

بود پیروزی برایم آن شکست


بی سر و پا درس عشق آموختم

در هوایش ساختم تا سوختم


* * * * *


دل نشد در هفت‌ وادی پای‌بند

زان مرا خواندند نای هفت‌بند


تا تنم پرروزن از بیداد شد

بوسهٔ او بر لبم فریاد شد


فانی از خود آمدم در من دمید

از دم او نای من شور آفرید


عشق شد آیین و دین و کیش من

عاشقان بی سر و پا خویش من


های‌هایم وایِ عشق و ایمنی‌ست

از دم نایی، نه از ما و منی‌ست


* * * * *


آشنا هرکس شود با عشق یار

می‌شود از نغمهٔ من بی‌قرار


در ترنم آید از فریاد من

عشق و حالی می‌کند با داد من


نغمه‌ام سرخوش کند افسرده را

زنده سازد عاشق دل‌مرده را


گر تو گردی همدم و هم‌راز من

می‌شود جان و دلت دمساز من


* * * * *


بشنوی آوای من شادان شوی

بی‌خیال از یاد این و آن شوی


من ندارم شکوه از هجران یار

زانکه می‌بوسم لبش دیوانه‌وار


عاشق شیدا شکایت کی کند

از تمنایش حکایت کی کند


عشق در بند مقام و حال نیست

عاشق صادق در این احوال نیست


* * * * *


کیستم من، بی‌دم و بی‌نای وی

نیستم من، اوست هم نایی و نی


هرکه فانی شد در او گم می‌شود

باده صافی در دل خم می‌شود


وای من آوای عشق و همدمی‌ست

بانگ شادی و نوای بی‌غمی‌ست


کیستم من کز جدایی دم زنم

وز نوای بی‌نوایی دم زنم


بی لب نایی نی‌ای هستم خموش

از دم او هست این بانگ و خروش


راضی‌ام بر هرچه پیش آید مرا

نوش باشد هرچه نیش آید مرا


گر نی‌ام بینی نمودی بیش نیست

من نیم، هستی وجودی بیش نیست


از وجود است این همه غوغای من

گرمی و آهنگ روح‌افزای من


تا رسم در اصل و در وصل وجود

پاک بازم فارغ از بود و نبود


گرچه هم نایی و نای و هم نی‌ام

اوست جام و ساقی و می، من نیم


صد سخن در سینه دارد نای نی

راز و رمزی هست در آوای نی


قصهٔ نی نغمهٔ دلدادگی‌ست

راه و رسم و شیوهٔ آزادگی‌ست


هرکه بی‌هستی شود نی می‌شود

خود سراپا نشئه چون می می‌شود


* * * * *


چند و چون ای صوفیان تا کی کنید

خالی از خود خویشتن را نی کنید


تا شوید از خرقهٔ هستی تهی

از رموز عشق یابید آگهی


همچو نی با پای تسلیم و رضا

بگذرید از وادی ما و شما


بی دل و دین چون نی شیدای دوست

سر دهید آوای دل در پای دوست


شور و مستی شیوه و آیین ماست

عشق‌ورزی مذهب دیرین ماست

bottom of page