مریدی به ره مانده با سوز و آه
به پیری دلآگاه شد دادخواه
که این عشق و افسانهٔ عشق چیست
کدام است ره؟ رهرو عشق کیست؟
سخن بیشمار است و پر رمز و راز
ولی نیست روشنگر و چارهساز
نکرده کسی فاش اسرار عشق
هوس را چه نقشیست در کار عشق
حدیث دل و عشق را فاش کن
هوس را بپرداز و کنکاش کن
* * * * *
چو پیرش به پاسخ سخنساز شد
گشایندهٔ پردهٔ راز شد
خلقنای حق مایهاش عشق بود
نَفَختُ به سرمایهٔ عشق بود
مراتب فزون است در کار عشق
که هرکس نباشد سزاوار عشق
از اول هوس بهری از عشق شد
به دنیای دل نهری از عشق شد
هوس همچو رود است و عشق است بحر
به دریا سرافکنده بسیار نهر
ولی بیشمار است و بسیار رود
که در شورهزاری برد سر فرود
بسی عشقها هم مجازی بود
که هرچند زیباست بازی بود
هوس راه دارد به قاموس عشق
ولی ره ندارد به ناموس عشق
هوس شهوت و قیل و قال است و ناز
هوس نیست جز کار نفس و نیاز
غریزه بود اصل کار هوس
دوصد نوع آن است در دسترس
* * * * *
هوس گاه چون راه و رسم خریست
که بدویترین کار وحشیگریست
چو خر هرکه شد از هوس خام و پست
هوسباز مسخیست شهوتپرست
گهی هم هوسباز مردمفریب
به کار تعصب بود با رقیب
به مثل خروسان بود سر به زیر
در اظهار دلدادگی بینظیر
همانند خر نیست دنبال زور
هوس چشم او را نکردهاست کور
بسی شوخ و شنگ است و ناز آورد
کشد پر و بال و نیاز آورد
هوس گر شود تابع مهر و ناز
به عشق مجازی شود چارهساز
* * * * *
دوصد گونه عشق مجازی بود
سخنسازی و عشقبازی بود
نمودار آن شیوهٔ بلبل است
که او ظاهراً دوستدار گل است
نه در عشق صافی بود نی صدیق
نه دلدادهای باوفا و شفیق
شب و روز با داد و آواز خود
کند فاش هر گوشهای راز خود
ندارند رندان به عشقش نظر
چو از هجر گل میکند شور و شر
که این هایوهو شیوهٔ خامی است
به فتوای عشاق بدنامی است
گل از بلبل مست دارد هراس
که در عشق او نیست یکتاشناس
به هرجا گلی هست رو میکند
دل و دیده را سوی او میکند
به دامان گل مینشیند به ناز
کند با یکی غنچه راز و نیاز
پگاه است دلدادهٔ نسترن
به صد ناز از عشق دارد سخن
پسین فارغ از بام او میپرد
گریبان به شاخی دگر میدرد
چو بی سوز و ساز است فریاد او
فریب است غوغای بیداد او
مجازیست این عشق و بیحاصل است
که بلبل پی رنگ و بوی گل است
* * * * *
گل و عشق او نیز باشد مجاز
که بی شور و حال است و بی رمز و راز
بود گل پی دلبری شوختر
صبا نیست از راز گل باخبر
به بوی خوش و رنگ رخسار خویش
صبا را کشاند به بازار خویش
به ناز و ادا چهره سازد عیان
هوس را به صد برگ دارد نهان
صبا چون شود واله و بیقرار
گلش میکند با صد افسون شکار
گریبان به سودای او میدرد
به بستان پی وصل ره میبرد
ولی این همه نیست پایان عشق
هوسبازی دوستداران عشق
که گل از نسیمی بلرزد دلش
صبا میکند واله و مضطرش
که او نیز در بند ریب و ریاست
هوس رهنمای چنین عشقهاست
هوس گر نبود این اداها نبود
صبا را گذر سوی گلها نبود
که عاشق اگر جامه بر تن درد
ریا را به بازار عشق آورد
هیاهو و غوغا فریب است و کید
که عشق است بی دام و صیاد و صید
ندارد بها عشق گل یا صبا
هوس پیش رندان ندارد بها
* * * * *
دگر عشق، غوغای پروانه است
که گویند مفتون و دیوانه است
ز هر گوشه پر میکشد سوی شمع
چو بیند عیان آتش روی شمع
زند خویش بر شعله تا جان دهد
دل و جان شیرین به جانان دهد
چنین عشق هم نیست یک عشق پاک
ریا کرده این عشق را تابناک
در آتش چو جان پیش جانان نهد
به آن نورباران نمایش دهد
سحر نیز با جلوه و شور و شر
به بستان کشد بال و پر بیخبر
نه شیدا بود او نه یکتاپرست
که در باغ هم هست پروانه مست
بود عشق او گل به هنگام روز
شب از شعلهٔ شمع در تاب و سوز
به دنیای عشاق این عشق نیست
که عشق از ریا و تظاهر بریست
* * * * *
نمودی دگر دارد از عشق شمع
که شوری به سر دارد از عشق شمع
بود عاشقی صادق و حقطلب
که میسوزد از آتش تاب و تب
چو سودای عشقی به سر پرورد
در اندیشه عمری به سر میبرد
همی جوشدش دیگ سودای سر
دلش سرد و افسرده در پای سر
به سر آتش خویش دارد عیان
ولی نیست روشن دلش در نهان
که او عشقبازیست چونان حکیم
که در پرتو عقل جوید قدیم
نداند که هم راه و هم راهبر
بود آتش دل نه سودای سر
که با عشق دل میشود راه طی
چه حاصل بسوزد اگر جان وی
* * * * *
یکی نوع دیگر از این مکر و فن
بود عشق پالودهٔ مرد و زن
در این عشق عاشق به جان وامق است
به معشوق دلبسته و شایق است
بود ذکر و فکر و امیدش وصال
نبندد به جز نقش او در خیال
چنین عشق فانیست در روزگار
نیابد از این عشقها کس قرار
چو معشوق در خاک گیرد مکان
ندارد دگر سود آه و فغان
چنین عشق هرچند والا بود
کجا در خور رند شیدا بود
* * * * *
از اینگونه عشق مجازی بسیست
هوس باشد این گونهها عشق نیست
وز آنها توان نردبان ساختن
به کار دل و عشق پرداختن
که گه سوز و ساز مجازی عشق
شود مایهٔ پاکبازی عشق
چو عاشق گریزد ز دام هوس
به دنیای دل نیست همتای کس
گذشتن به یک لحظه از هفتخوان
رسیدن به وادی دلدادگان
خداگونه با حق درآمیختن
جهان را به مستی برانگیختن
شدن عاشقی صادق و سوخته
به دنیای مستان دلافروخته
روا باشد اینها به فتوای عشق
اگر دل شود مست و شیدای عشق
که عشق حقیقیست غیر از مجاز
مبراست از کید و آز و نیاز
حقیقیست عشقی که بیهستی است
همه شور و شیدایی و مستی است
به دنیای دل گر شوی راهبر
دهد جانت از عشق صوفی خبر
بدانی کزین عشقها برتر است
حدیثیست کز دیده و باور است
که صوفی چو بلبل نواییش نیست
غمش هست در دل صداییش نیست
به صد شاخه هر روز کی میپرد
که عمری به یک قبله سجده برد
چو گل نیست دلبستهٔ رنگ و بو
که بیرنگ بودن بود رنگ او
نباشد چو پروانه اهل ریا
که صوفی ندارد به کس اعتنا
چو شمعش به سر نیست سودا و سوز
دلی پرشرر دارد و جانفروز
دل صوفی رند با آن کسیست
که حیران و سرگشتهٔ او بسیست
ز ذاتش ندارد نشانی به دست
دلش از شراب صفات است مست
به مهر و به قهر و به لطفش خوش است
بود راضی آن دم که در آتش است
نخواهد نه دنیا نه عقبا از او
نه با او سخن دارد و گفتوگو
چو دلدار باقی و پاینده است
شب و روز عشقش فزاینده است
چنین صوفی از خویش بگسستهاست
رها از دو دنیا به حق بسته است
شده با خداوند خود آشنا
خدایش شده سوی حق رهنما