top of page

عنایات خود ساقی آغاز کن

دگرباره میخانه را باز کن


گلوی مرا باد هستی گرفت

وجود مرا بت‌پرستی گرفت


هیاهوی کثرت امانم برید

ز جان سیر گشتم، توانم برید


بفرمای تا برگشایند در

که دل می‌کشد سوی میخانه پر


گریزم ز دنیای ما و منی

نهم پای در وادی ایمنی




بده ساقیا آب آتش‌مزاج

که این نقد هستی ندارد رواج


بده ساقیا زآن می چاره‌ساز

حقیقت به یک سو شود از مجاز

 

بده ساقی آن می که جان سوزدم

ره بی‌خودی را بیاموزدم


بده ساقی آن می که دم درکشم

به سر خرقهٔ نیستی برکشم


بده ساقی آن می که آبم برد

برون از خطا و صوابم برد


بده ساقی آن می که بی‌ما شوم

نهان گردم از خویش و بی‌جا شوم




نسازد مرا چاره جام و سبو

خم باده پیش آر بی گفت‌وگو


خورم باده چندان که من او شود

وجودم سراپا پر از هو شود


برون آیم از قید فعل و صفات

به مستی کشم بادهٔ صاف ذات


خورم باده از پیش هم بیش‌تر

که سازد مرا هرچه بی‌خویش‌تر


خورم باره چندان که من گم شود

سر هستی‌ام بر سر خم شود


بده می که از خود نپرسم کیم

شوم دور ز آینده و ماضیم


روم تا به وادی فقر و فنا

ز خاطر رود یاد ما و شما


کشم سر به سرمنزل نیستی

رها گردم از کیستم، کیستی




از آن می که سوزد وجود مرا

کند محو، بود و نبود مرا


از آن می که دیگر نیایم به خویش

بیاسایم از فکرت نوش و نیش


از آن می که غارت کند هرچه هست

نه هشیار باقی بماند نه مست


از آن می که گیرد نوای مرا

زند راه چون و چرای مرا


از آن می که یکجا دهد آتشم

حجاب من و ما ز سر برکشم


از آن می که سوزد ز خشک و ترم

دهد نیز بر باد خاکسترم


می‌آی ده زند تیشه بر ریشه‌ام

بخشکد تمنا و اندیشه‌ام


از آن می که هر ذره را او کند

چو بر سنگ ریزند هوهو کند


از آن می که دیوانه سازد مرا

ازین خلق بیگانه سازد مرا




از آن می که کثرت به یک سو شود

به آیین وحدت همه او شود


از آن می که گیرد مرا سایگی

کند نور وحدت مرا دایگی


از آن می که این شکل موجی برد

به خود آب وحدت مرا درکشد


از آن می که نقشم به یغما برد

خطوط وجودم سراپا برد


نباشد بجز نقطه‌ام دسترس

بدانند مردم مرا هیچ کس


از آن می که از خود جدایی کنم

ز خود دور گردم خدایی کنم


bottom of page