طلب
ای مطرب جان دمی خدا را
کن ساز نوای بینوا را
پیوند محبت ار نباشد
دل نشنود این پیام ما را
خود باد صبا کجا تواند
پیغام رساند آشنا را
باشد که شوم به عشق دمساز
شاید که بیان کنم وفا را
تا مست کنم حریف هشیار
گردد ز خیال و خواب بیدار
عشق
هرکس که ز عشق دوست زد دم
بر خود نگرفت هیچ ماتم
یکسان بر اوست وصل و هجران
مانند هماند کفر و دین هم
جز عشق نداشت هیچ عاشق
اندیشهٔ بیش یا غم کم
تا در ره عشق خود نبازی
هرگز نشوی به عشق محرم
فرهاد شو و بکن به مستی
با تیشهٔ ذکر کوه هستی
تسلیم
تسلیم اگر شدی به جانان
اندیشه مکن ز وصل و هجران
جستی چو طبیب خویشتن را
بیمت چه بود ز درد و درمان
بر هرچه رضای دوست باشد
راضی شو و شاد از دل و جان
بر درگه دل نشین شب و روز
یادت نرود ز نقش دل هان!
تا نقش کند خراب کارت
افزوده شود به اعتبارت
توحید
ماییم و بساط عشق و مستی
بیگانه ز قید خودپرستی
در بزم ارادت و محبت
ظاهر نشد ادعای هستی
جز دوست ز ما نشان نیابی
ماییم بری ز کبر و پستی
در حلقهٔ ما بجز خدا نیست
کس را نرسد درازدستی
ابلیس ز ما و من نیاسود
کز حضرت دوست گشت مردود
وصال
مفهوم تویی بجز هوی نیست
در منزل ما و من خدا نیست
ما را به تو حق رساند و دیدی
خود هیچ بجز حق ادعا نیست
از غیر خدا، خدا چه جویی
کاین کار دگر به جز ریا نیست
از ما طلب خدا توان کرد
دریابی اگر که جز خدا نیست
با چشم دوبین مبین تو ما را
آنگاه بجو ز ما خدا را