top of page

دل نیست که از پرتوش افروختنی نیست

جان نیست که از آتش او سوختنی نیست


کاری دگر از بافتهٔ عقل نیاید

دل پاره گر از عشق شود دوختنی نیست


سود است که با ماهرخان عشق ببازیم

چون عشق متاعی‌ست که اندوختنی نیست


عالِم به خرد عالَم ما را نکند فهم

صد شکر که اسرار دل آموختنی نیست


ای مدعیان شرم بدارید خدا را

کالای دغل با همه بفروختنی نیست


جانش نتوان خواند که جان‌بخش جهان است

جسمش نتوان گفت که آن شوخ تنی نیست


خورشید رخش نور به دل بخشد و باری

دل نیست که از پرتوش افروختنی نیست

bottom of page