top of page
تکیه بر مردم بی عشق و صفا نتوان کرد
خویش را سخرهٔ هر بی سر و پا نتوان کرد
تا توانی به خرابات مغان پای منه
ور نهادی پس از آن چون و چرا نتوان کرد
ره نبردهاست به سرمنزل مقصود کسی
باز هم در ره مقصود ابا نتوان کرد
اندر آن بزم که شه را ز گدا نشناسند
صحبت از زیر و بم و ما و شما نتوان کرد
نام درویشی و درویش به خود هیچ مبند
که در این وادی حیرت من و ما نتوان کرد
عشق بازیچه مپندار و به عشاق مخند
این حسابیست که با آن دو دوتا نتوان کرد
نوربخشا سخن از عشق کشیدی به میان
اینت آن درد که درمان به دوا نتوان کرد
bottom of page