top of page
سوختگان در پی دود و دماند
ساقی و میخواره به گرد هماند
خمها از باده به جوش و خموش
دلها در سینه چو جام جماند
جمله چو پروانه در اطراف شمع
بیسخن و بیهوس و خرماند
آتش توحید شرر بار شد
ما و تو را سوخت که نامحرماند
ساقی! خمخانه تهی میشود
گرچه عیان بادهپرستان کماند
جام بگردان که در این حلقه هیچ
جن و ملک نیست بنیآدماند!
بیخود و سرمست سراپا همه
فارغ از اندیشهٔ بیش و کماند
نیست در این جمع کسی هوشیار
بر سفر عشق همه عازماند
یکجهت و همنفس و متحد
در هم آمیخته و مدغماند
محو شدند از خود و پیدا یکیست
آن همه اینک به یکی قائماند
آن هم دیگر ز نظر دور شد
بیخبر و بیاثر و مبهماند
نیست هویدا اثری از کسی
بیرون از عالم زیر و بماند
صافتر از قلب و سبکتر ز روح
سیرکنان بیقدم و مقدماند
چنگبزن دامنشان نوربخش
زخم دل سوخته را مرهماند
bottom of page