top of page
ماییم در سراچهٔ هستی گدای عشق
خدمتگزار عالم و آدم برای عشق
از پا فتادهایم مگر حق مدد کند
تا طی کنیم راه وصالش به پای عشق
در مردم زمانه صفایی ندیدهایم
خو کردهایم از دل و جان با صفای عشق
با پای بینشانی و با حال بیخودی
شاید رسیم در حرم کبریای عشق
در کشتی امید به گرداب حیرتیم
ما را مگر نجات دهد ناخدای عشق
از ما مپرس مسئلهٔ کفر و دین دگر
کفر است در طریقت ما ماسوای عشق
از ملک عقل خیره بهشدت دلم گرفت
ای بخت همتی که پرم در هوای عشق
درخانهٔ من و تو بجز دردسر نبود
باید پناه برد به دولتسرای عشق
ای نوربخش گوش سر خویش را ببند
تا بشنوی به گوش دل خود ندای عشق
bottom of page