دوش کز شور جنون چون و چرایی داشتم
با دل شوریدهٔ خود ماجرایی داشتم
گفتمش از کفر و دین آخر چه کردی اختیار
گفت بودم غافل از حق تا که رایی داشتم
گفتمش بیگانهای یا آشنا احوال چیست
گفت تا بیگانه بودم آشنایی داشتم
گفتمش از وصل و هجرانت نمیگویی سخن
گفت کردم توبه فکر نارسایی داشتم
گفتمش آیا نوایی یافتی از دوست گفت
بینوا ماندم چو امید نوایی داشتم
گفتمش تا کوی دلبر بود راهی بس دراز
گفت راهی بود پیدا تا که پایی داشتم
گفتمش راز تن و جان هیچ دانستی چه بود
گفت کی بر این تن و جان اعتنایی داشتم
گفتمش فانی چو گشتی چشم بینایت چه دید
گفت دیدم بیجهت ما و شمایی داشتم
گفتمش باران رحمت ابر لطفش بر تو ریخت
گفت در خاطر کجا ارض و سمایی داشتم
گفتمش از بتپرستی رستهای؟ بیپرده گفت
میپرستیدم بتی را تا هوایی داشتم
گفتم از فیض حضورش خانهات آباد گشت
گفت ویران شد به دستش هر بنایی داشتم
گفتمش راضی شدی از نوربخش آخر بگو
گفت با او بیسبب چون و چرایی داشتم