top of page

امواج بحرِ عشق

عمری به راه دوست خِرَد داد بازیم

می‌گفت من به روی تو در عشق‌بازیم


از مهر تو چگونه زنم دم که سایه‌ام

نور تو را و شمع صفت می‌نوازیم


بودم مثال نقش بر آبی که محو کرد

امواج بحرِ عشقِ نگار مجازیم


از بود و از نمود به حق برده‌ام پناه

تا از وجود خویش کند چاره سازیم


جان و دلم ربود به افسون ناز خویش

چندان‌که دید از دو جهان بی‌نیازیم


پا بر سر دو کون نهادم به سوی او

دستم گرفت دید چو این ترک‌تازیم


کی عزم حج به قصد تو ای یار می‌کنم

دل کعبهٔ من است نه سنگ حجازیم


از نوربخش و شیب و فراز طریق عشق

گفتم تو را که بوده ره سرفرازیم

bottom of page