top of page

ما خرابات‌نشینان که اسیر نفسیم

رسته‌ایم از من و ما در دو جهان هیچ‌کسیم


جز به صیاد نپرداخته‌ایم از سر شوق

در همه عمر ندیدیم که ما در قفسیم


تا که در ملک فنا پای نهادیم به جان

فارغ از محتسب و شحنه و میر و عسسیم


کاروان رفته و ما می‌زده سرگردانیم

بی‌خبر از خود و بیگانه ز بانگ جرسیم


نشناسیم و ندانیم نه دوزخ نه بهشت

راحت از شور و شر بازی اهل هوسیم


همه‌جا نور خدا را به خدا می‌نگریم

همچو موسی نه در اندیشهٔ طور و قبسیم


با تو ای دوست نه ماییم که از نور تو ما

نور بخشیم و نه آنیم که در دسترسیم

bottom of page