top of page
بیا که رستهام از قید خود پرستیدن
بیا که گاه وصال است و عشق ورزیدن
تو را چو آینه سازم برای جلوهٔ دوست
به دیدهٔ تو کشم سرمهٔ خدا دیدن
رهی که مدعیانت برند میدانم
که رنج دارد و پایان کار رنجیدن
پر است از گل توحید گلفروشی ما
که عمر طی شده در راه و رسم گل چیدن
هر آن گلی که بجویی در این گلستان است
بیا وگرنه پشیمان شوی ز گردیدن
گلی که دست محبت فروشد آن گل را
سزد به سینه نهادن مدام بوییدن
به نوربخش بود مایهٔ بساط صفا
سزای مفلس بازاری است نالیدن
bottom of page