top of page
من آن شوخ طناز را میشناسم تو هستی
من آن یار دمساز را میشناسم تو هستی
بجز قصهای نیست اطوار دنیای خلقت
من آن قصهپرداز را میشناسم تو هستی
به یک ساز رقصان بود دور گردون سراسر
نوازندهٔ ساز را میشناسم تو هستی
جهانی به فکرند در اصل هستی و رازش
من آن منبع راز را میشناسم تو هستی
بود خلق مفتون غمازچشمی فسونگر
من آن چشم غماز را میشناسم تو هستی
ازل تا ابد لحظهای نیست در دور هستی
من انجام و آغاز را میشناسم تو هستی
من آن مرغ بی پر و بالم که در چنگ بازم
هم آن تیزپر باز را میشناسم تو هستی
به نازی نیازش بود نوربخش از دو عالم
من آن مطلع ناز را میشناسم تو هستی
bottom of page