top of page

تو که زاهد غم یاری نداری

به جمع اهل دل کاری نداری


تو را تا سبحه و دستار باشد

ز ننگ ما‌ و من عاری نداری


کجا روشن شود چشم دل تو؟

به عشقش گر شب تاری نداری


سرِ دار فنا کی پا گذاری؟

تو که در عشق سرداری نداری


نمی‌خوانند عشاقت سبک‌بار

به دل گر از غمش باری نداری


سر و سّری نداری گر تو با عقل؟

چرا در عشق اصراری نداری


بساط عاشقی را نور بخشی

اگر جز عشق معیاری نداری

bottom of page