top of page

ز دو دیده خون‌فشانم که نمانده اشک و آهی

عجبا فتاده کارم به تبسمی نگاهی


چه خیال‌های خامی چه تفکر مدامی

که برفت و بود دامی و نداد انتباهی


به که گویم این تغافل که به حسرت رخ گل

نبود فغان بلبل شده سخت اشتباهی


دهنی که گشت ناطق که منم محب و عاشق

نبود به عشق صادق نرسد به قبله‌گاهی


بگذار آب و گل را بفروش دین و دل را

بگزین بتی چگل را به کمال حسن شاهی


بنشین و لب ترش کن سخنی مگو خمش کن

هبه عقل و رای و هش کن مطلب تو هیچ راهی


دهدت اگر نویدی که به مقصدی رسیدی

نبود بر آن امیدی نفکن بر‌آن نگاهی


تو بدین روش که هستی به طفیل عشق و مستی

برهی ز خود‌پرستی همه دم نه، گاه‌گاهی

bottom of page