top of page
در سماع صوفیان خود را رها کن
ترک هر اندیشه و هر ماجرا کن
دور ساز از سر خیال ما و من را
بند بر پا نه هوا و هوش و فن را
خلوت عشق است هین غافل نباشی
خویش را دیوانه کن عاقل نباشی
هایوهوی صوفیان هستی بسوزد
شور و حال و وجدشان دل برفروزد
از خودی بگذر خدا را تا ببینی
چشم دل بگشا صفا را تا ببینی
بزم مستان خدا اینجاست بر پا
مجلس صلح و وفا اینجاست بر پا
نعرهٔ مستانه را بیخویش سرده
در حریم دوست قلب و روح و سر ده
عرضه کن دل را به بازار محبت
حق بود اینجا خریدار محبت
حلقه بر در زن که تا گیری جوابی
ناله کن تا بازیابی فتح بابی
اینک این بزم سماع و جمع رندان
گر خدا را طالبی این گوی و میدان
bottom of page