top of page

مراد دل تو مرادی نباشد

سواد دل تو سوادی نباشد


دل تو چه خواهد که چیزی ندارد

ز آفاق و انفس تمیزی ندارد


که باشد دل تو که اظهار هستی

نماید، در اندیشهٔ خودپرستی


حبابی بر آبی روانش چه باشد

ز دستش چه خیزد، توانش چه باشد


دل تو چو موجی به دریای هستی

ز دریا رود در بلندی و پستی


ز دریا چه دارد خبر موج دریا

که نشناسد از تنگ‌چشمی سر از پا


در آغوش دریا نهد سر، بدا‌ن‌سان

که گویی نبودش وجودی به دوران


هنوزش سری برنیاورده بیرون

زند موج دیگر به‌سویش شبیخون


ز برخورد امواج، ما و تو خیزد

بدین‌سو گراید، بدان‌سو گریزد


خیالی‌ست می‌پرورد در دماغش

که تا کام دریا بگیرد سراغش


چه دریا چه پهناور و ژرف دریا

که داند که گوید نشانی از آنجا


چه نیرو چه قدرت چه معنی چه حکمت

چه مقصد چه مبدأ چه حرکت چه علت


جوابی نداری به غیر از خموشی

که از آن به نادانی‌ات پرده پوشی


تو ای موج بحر این من و ما رها کن

به دریای وحدت سری همچو ما کن


بنه خوی استیزه و کینه‌توزی

حسدورزی و کژی و خانه‌سوزی


بیاموز مهر و وفا و صفا را

دمی شادمان کن دلی بی‌نوا را


محبت گزین کز محبت توانی

خدا را ببینی چو خود را ندانی

bottom of page