top of page

بده ساقی آن می که جان سوزدم

ز خاطر غم این و آن سوزدم


بده آتشی تا که آبم کند

برد آب و هستی خرابم کند


می‌ای ده که از خویشتن گم شوم

سبو بشکنم ساکن خم شوم


می‌ای ده که جان برفروزد مرا

دل و جان و اندیشه سوزد مرا


می‌ای ده که چندان شود مستی‌ام

که برهاند از ظلمت هستی‌ام


می‌ای ده که دیوانه گرداندم

ز مخلوق بیگانه گرداندم


می‌ای ده که آسوده از من شوم

به کنج خرابات ایمن شوم


خرابات وحدت شود منزلم

نخواهد، نبیند، بجز حق دلم

bottom of page