بده ساقیا جامی از بادهام
ز راه خرد دور افتادهام
پریشان و حیران و آوارهام
به پای تو مخمور و میخوارهام
دلم را نباشد شکیب و قرار
ندارم توان گریز و فرار
میام ده که از جان و تن ماندهام
حریفان برفتند و من ماندهام
از آن می که آتش به جان میزند
ز خاطر ره این و آن میزند
از آن می که سوزد مرا تار و پود
بیاسایم از یاد بود و نبود
از آن می که از من جدا سازدم
ز خود در فراموشی اندازدم
از آن می که هستی گدازد مرا
به مستی ز خود دور سازد مرا
از آن می که سوی فنا میبرد
به راهی که خواهد خدا میبرد
از آن می که از دل زداید غمم
رهاند ز پندار بیش و کمم
از آن می که تا اشک ریزم چو شمع
بسوزم ز جا برنخیزم چو شمع
از آن می که از دل نیارم خروش
بسوزم چو پروانه باشم خموش
از آن می که از من بگیرد مرا
بدانسان که جانان پذیرد مرا
از آن می که آسان کند مشکلم
رها سازد از بند آب و گلم
از آن می که نوشند رندان تو
بمانند سرمست و حیران تو
از آن می که میپرورد خاص را
به هر دم بیفزاید اخلاص را
به حکمت نشد راز گیتی عیان
نجستند اسرار این خاکدان
ندیدیم نقد خرد را رواج
کند می مگر درد ما را علاج