top of page

خوش‌تر ای دوست که از وهم و گمان درگذری

خوش‌تر ای دوست که از وهم و گمان درگذری

عشق پیش آری و از خویش به جان درگذری


گر طمع داری از آفات زمان درگذری

یا سلامت ز خرابات مغان درگذری


باید اول ز سر نام و نشان درگذری


از برت رنج طلب بردم و دل‌شاد شدی

از قفس رستی و در کوی من آزاد شدی


از چه شد در هوس ناله و فریاد شدی

متزلزل چو درخت از وزش باد شدی


بهتر آن است که از آه و فغان درگذری


من ز خود بی‌خبرم خلقی دیوانهٔ من

آشنایم به همه این همه بیگانهٔ من


بی‌سبب چند کنی ناله ز افسانهٔ من

دانم از سوختنت ای شده پروانهٔ من


روش آن است کز اظهار به آن درگذری


دل هر خسته‌دلی مسکن دیرینهٔ ماست

مخزن راز خدا سینهٔ بی کینهٔ ماست


لطف بر بی سر و پا شیوهٔ پیشینهٔ ماست

زینت عرش برین خرقهٔ پشمینهٔ ماست


فاش می‌بینی اگر از دو جهان درگذری


من دوای دل بیمار و پرستار توام

دل‌ربای دل عشاقم و دلدار توام


باده‌پیمای حریفانم و در کار توام

گه کنم قهر و گهی لطف که مختار توام


تو همان به ز چنین و ز چنان درگذری


تا دلی خون نشود لایق بی‌چون نشود

نشود لایق بی‌چون چو دلی خون نشود


نشود باده گر انگور دگرگون نشود

پس اگر خون نشود دل چه شود چون نشود؟


به که دل خون شودت تا که ز جان درگذری


مستی مغ‌بچگان گرمی بازار من است

خون جگر کردن رندان جهان کار من است


گو بسوزد ز فراق آن‌که خریدار من است

یا بسازد که در این دام گرفتار من است


باش صابر که از این ره به امان درگذری


وصل و هجران بر عشاق مهین هر دو یکی‌ست

درد و درمان بر بیمار چنین هر دو یکی‌ست


کفر و دین از نظر عشق یقین هر دو یکی‌ست

گه حباب است و گهی موج ببین هردو یکی‌ست


راه یابی به یقین گر ز گمان درگذری


عاشقان را سخن از سلسلهٔ موی من است

ذکرشان ناله ز افسونگری روی من است


فکرشان روز و شب اندیشهٔ دل‌جوی من است

چشمشان منتظر گوشهٔ ابروی من است


باید از وهم و خیال نگران درگذری


فتنه‌انگیز به بیگانه و خویشم هشدار

به‌یقین بی‌خبر از نوشم و نیشم هشدار


نه از آن شادم و از این نه پریشم هشدار

نوربخشم بود این مذهب و کیشم هشدار


حد همان است که از سود و زیان درگذری

bottom of page